بنام آنکه بی نامش همه چیز ابتر است
سلام دوستان و همراهان اعم از نظر بده و نظر نده!!!
درود بی کران بر شما.
داشتم سرگذشت خودمو مینوشتم.منطبق بر سریال لاست برگردم به روزهای نوجوانی(در چنبره ی یک برش از زندگی)
خیلی اهل تفریح و گردش بودم .و در ارتباط گیری با هیچ کس ابایی نداشتم . به خودم میگفتم با همه رفاقت کن اما از همه اخلاق و رفتار نگیر از خوبا بگیر . خوب این اشتباه بود .
اگه یه مشکل کوچیک تو زندگی ام پیش می اومد به زمین و زمان دری وری میگفتم و برام خیلی سخت بود.
اون دوستام هم نوعا در این قضیه با من (من اون زمانی )مشترک بودن و اونا هم آدمای کم تحمّلی بودن.
البته وجوه افتراق و فرقهای زیادی با هم داشتیم. یادم میآد تو یه اردو که با هم رفته بودیم بیرون فقط من و یکی دیگه از دوستام اعتقاد داشتیم ادرار نجسّه و اونا به این چیز ها اهمّیّت نمیدادن. یادمه به یکیشون گفتم که واسه فلان کار از کجا آب ببریم با تعجّب نگاه کردو گفت :بابا برو همین نزدیکیا یه اشکی بریز دیگه!!!
منم گفتم بابا درست ولی این اشکی که شما میگی ادراره و نجس!! ببخشید ناچارم که حقایق رو اون طور که بوده بنویسم.
کلا احساس میکنم رابطه اونا با خداوند خیلی رابطه ضعیفی بود . اینو نمیگم که بگم ما کارمون خیلی درسته ولی از قماش اونا محسوب نمیشدیم. و حالا چطور شد که اینطور شد یعنی با این دوستان رفاقت کردم .... سال 79 بود و پدرم که دیابت داشت مریضی اش در آستانه اوجگیری بود.یک روز رفتم کتابفروشی آقا رضا و با یک آقا رضای دیگه که از مشتری های ایشون(کتابفروش)بود
آشنا شدم. آقا رضای مشتری کتاب، خیلی عاشق کتاب بود و چون کارمند بود (رده خوب) پول خوبی هم برای کتاب میداد .....همه چیزها از سفارش اون کتاب شروع شد...... (لاستی عمل کردم)... دوستانی که علاقه مندند خاطرات بسیار مهم من که آموزنده است
بخونند از مطلب پست اول شروع کنند.یعنی از مطلب> صبر باید که صبر میرزمد... اون مطلب پست اول و مطلب حاضر سرگذشت منه.زیاد و قت گیر نیست و بیاری خدا در ارسال بعدی سرگذشت رو تموم میکنم و متوجه اهمیتش میشید.
قند قاتل:
این شعر آزاد رو (سپید غلط مصطلحه چنانکه به این مطلب رضا براهنی اشاره کرده) به پدرم تقدیم میکنم روحش بلند:
آنگاه که باغبان ...
هوس تاکهای باغچه را هرس میکرد
و دستان زمستان پیر میلرزید....
پدر مریض شد... کم کم اشکها مان قندیل میبست
و زمستان در هر پنجره ای رو به آتش
زوزه میکشید....
هوا کهنه بود...
مادر خفقان میخورد... باور نمیکرد تا
گرمی تابستان به <<داغ>> برسیم.....
پدر وقتی مرد
خونش شکرک زده بود ...
و در مراسمش
قند ها از خجالت آب شدند....
آری نوشتم و گریستم . تا درود دیگر......
سلام
رجا جان چطوری بابا
کم پیدایی
خوشحالم کردی
لینکت کردم
موفق باشی
درود بر ایمان ژاله عزیز روشنم کردی عزیزم چراغ دلت روشن باشه منم لینکت کردم. یا علی مدد
من لینکتون کردم .
شاد باشید .
لطف شما مستدام بنده هم لینکتون کردم.