آب دریا صورت رنگی نداشت
با تن ماهی هماهنگی نداشت
سفره ی شب نان خالی هم نداشت
آسمان تنگ سفالی هم نداشت
پیش از آنها پلک سنگین داشتیم
روی دل دیواری از چین داشتیم
آسمانی ها دف و بربط زدند
دفتر مشق زمین را خط زدند
در تن بی روحمان جان کاشتند
در زمین خشک باران کاشتند
ظلمت شب را به چال انداختند
از سر خورشید، شال انداختند
آسمان آبی شد و لبخند زد
بوسه ای سرخ از لبان قند زد
ازدواج اجباری!!!
بابا من نمیخوام ازدواج کنم مگه زوره ؟
چه دنیای برعکسیه یه زمان زن میخواستیم میگفتن برو بابا دهنت بوی شیر میده صبر کردیم دهنمون بوی ماست گرفت.
حالا که زن نمیخوایم میگن الا و بالله بیا داماد شو .عجب دنیای چپ اندر قیچی قاتی پاتی ایه .انگار یه مدتیه همه چیز این جهان
فرق کرده .
زن بگیریم و بچه دار بشیم و اونوقت چی میشه ؟
نمیدونم ولی از ازدواج یه جورایی میترسم . به نظر من ازدواج از اون چاههای ویله که وقتی توش رفتی دیگه بسادگی نمیتونی ازش در بیای .
مهریه و کوفت و دوران عقد و حق حبس زن در زمان عقد زنهارو در نظر من از فرشته انس به ملکه عذاب تبدیل کرده
یه نگاه به آمار های دادگستری نشون میده که ما در این زمینه در وضعیت خوبی نیستیم.
واقعا خوشا قدیم ..... که چند تا خانواده به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردن ... حالا چی ؟
توقعات بالا و خرماها بر نخیل و دست ها کوتاه ..................
برم یه چند تا شعرم بزارم