همداستان - چگونه آدمی همانگونه میشود که هست!

تو عمری با سکوت خود مرا آزار می دادی ، صدایت میزنم حالا برای مردم آزاری :رجا

همداستان - چگونه آدمی همانگونه میشود که هست!

تو عمری با سکوت خود مرا آزار می دادی ، صدایت میزنم حالا برای مردم آزاری :رجا

اندر ماجرای من و مسعود

با سلام و عرض ادب به همه دوستان و دشمنان

بله حکایت این بود که مامان ما رفت به مسافرت و ما شب پیش با دوستمون مسعود به سر میبردیم 

داشتیم آهنگ گوش میکردیم که ناگهان سوسکی عظیم الجثه وارد اتاق من شد ، قضیه هم اینه که هردومون مثل چی از سوسک میترسیم پیشنهاد من برای کشتن آقا یا خانم سوسکه این بود که روش مایع ظرقشویی بریزیم مایع جام (این یه تبلیغ نیست ها ) خلاصه راحتتون کنم . اینقدر مایع ریختم که تمام اتاقم پر شد از مایع و این سوسکه نمرد تا اینکه رفت جای میز تحریرم که من ناگاه یادم از فکس زبون بسته نبود پایه میزو دادم بالا فکسه افتاد پایین (فکس پاناسونیک )- اینم یه تبلیغ نیست - ولی با کمال شگفتی دیدیم که اینبار سوسکه بدرود حیات گفت ... جالب اینجا بود همین سوسکه که من و مسعود ازش اونقد میترسیدیم  حسین احمق با دستش گرفتش و رفت دستاشو با مایع جام ( اینم تبلیغ نیست ) شست . راستی اگه مامان نباشه خداییش چقدر ظرف نشسته پیدا میشه و متعاقبا سوسک و غیره از این انشا نتیجه هایی میگیریم که 1- اولا مامان چیر خوبیه 2- مایع ظرفشویی وسیله خوبی برای کشتن سوسکا نیست 2- حسین ازسوسک نمیترسه 3- من و مسعود متل موش از سوسک میترسیم ولی از موش نمیترسیم 4- قکس اگه میخرید حتما پاناسونیک باشه

و شب و روز همه تون بخیر

اصلاحیه: حسین الان باسوسک بالا سر من ایستاده و میگه کلمه احمق رو حذف کن بنابر این همیشه پای یه سوسک در میان است



من هم تو را دارم مرشد!!!

بنام خدا

یا پیر

سلام بر همه دوستان و دشمنان ...

احوالتون چطوره ؟

کمتر سر میزنین به وبلاگ خودتون ولی من با شما همداستانم .این روزا سخت مشغول تتبع و مطالعه و کار تحقیقاتی هستم .

ناز بالش

ناز بالش ، مدتها بود که در یک بیابان غریب افتاده بود .منتظر یک آدم بود که سرش را روی او بگذارد. عیسوی آمد گفت بالش من سنگ است . . پارسایی آمد و گفت شب وقت رازو نیاز است  تا سحر بیدارم . بالش عصبانی شد اما خودش را دلداری داد ... درویشی از راه گذشت

بالش را برداشت تا به خانقاه ببرد آنرابفروشد و برای ناهار اهل خود هویی بزند ....

راهزنی از راه رسید بالش را از درویش  ربود ... دیوانه ای از راه گذشت به راهزن گفت : ای ناشناس جوانمردی کن و نانی که در دست داری را به من بده تا سیر شوم .راهزن گفت نان ندارم این بالش است نه خورش !!!  دیوانه اصرار کرد راهزن گفت  اگر میخواهی باید سه بار التماس کنی و پوزه به خاک بمالی تا رایگان به تو دهم  دیوانه چنین کرد و راهزن سرباززد و گفت شرط دیگر این است که بگویی عشق چیست ؟

دیوانه سری تکان داد ، وگفت  معاذ الله امشب گرسنه میخوابم .

راهزن بانگی برآورد بالش را انداخت و گریخت دیوانه هر چه کرد نتوانست بالش را بدرد خسته شد بالش را به کناری انداخت و روی زمین خوابید . بالش طلاهایش را به خاک بیابان سپرد !

رجا