شب را از گیسوی تو تشخیص می دهم
ازصورت فلکی شکارچی ...
در صفحه ی شطرنجی چشمانت
مات می مانم
در خانه هایی سیاه و سفید
در استکانی سر پر از هیچ
با تو می نوشم
و تو در سوسوی کدام سو
از دنباله دار کدام کهکشان
هفت سال نوری از من کوچکتری؟
تو خواهی آمد
قسم به روزی
که خورشید از مغرب گونه هایت طلوع کند
و سه بار مرا انکار خواهی کرد
وقتی معجزه لب های تورا زمزمه کنم
بگذار من سنگ ها را بخورم
تا گرسنگان آفریقا سیر شوند
... بر بام شانه های تو ایستاده ام
و گیسوانت را دختران دم بخت
گره میزنند
رجا
سلام شاعر گرامی به روزم
با نقابی که صورتم را به درد آوره
ok