بنام خدا
یا پیر
سلام بر همه دوستان و دشمنان ...
احوالتون چطوره ؟
کمتر سر میزنین به وبلاگ خودتون ولی من با شما همداستانم .این روزا سخت مشغول تتبع و مطالعه و کار تحقیقاتی هستم .
ناز بالش
ناز بالش ، مدتها بود که در یک بیابان غریب افتاده بود .منتظر یک آدم بود که سرش را روی او بگذارد. عیسوی آمد گفت بالش من سنگ است . . پارسایی آمد و گفت شب وقت رازو نیاز است تا سحر بیدارم . بالش عصبانی شد اما خودش را دلداری داد ... درویشی از راه گذشت
بالش را برداشت تا به خانقاه ببرد آنرابفروشد و برای ناهار اهل خود هویی بزند ....
راهزنی از راه رسید بالش را از درویش ربود ... دیوانه ای از راه گذشت به راهزن گفت : ای ناشناس جوانمردی کن و نانی که در دست داری را به من بده تا سیر شوم .راهزن گفت نان ندارم این بالش است نه خورش !!! دیوانه اصرار کرد راهزن گفت اگر میخواهی باید سه بار التماس کنی و پوزه به خاک بمالی تا رایگان به تو دهم دیوانه چنین کرد و راهزن سرباززد و گفت شرط دیگر این است که بگویی عشق چیست ؟
دیوانه سری تکان داد ، وگفت معاذ الله امشب گرسنه میخوابم .
راهزن بانگی برآورد بالش را انداخت و گریخت دیوانه هر چه کرد نتوانست بالش را بدرد خسته شد بالش را به کناری انداخت و روی زمین خوابید . بالش طلاهایش را به خاک بیابان سپرد !
رجا
در آخرین روز های پاییزی به دیدنم بیا[گل]
ok mrS thx